*********◄►********* گفتم برای رسیدن به هدفت ورودی های ذهنتو کنترل کن میگه چند روز پیش یکی از دوستام، یه کلیپی از کتک خوردن فلانی نشونم داد رفتم پیدا کردم دانلود کردم دوباره دیدم بعد فرستادم واسه بچه ها حالا از اون روز وسواسم عود کرده هر کاری رو چند بار انجام میدم چون استرس گرفتم به من بگین، چرا وقتی بعضیا میخوان مشتریشون زیاد شه؛ تیتر میزنن فیلمی از آزار فلانی یا کتک زدن بهمانی ما با کله میریم ببینیم چه خبره؟ چرا تا روی یه کلیپی می نویسه حاوی صحنه های خشن و نامناسب برای زیر هجده سال، یه جوری روش کلیک میکنیم که مبادااا جا بمونیم ازدیدن زجر کشیدن کسی یا چیزی؟ چرا وقتی عکس یا صحنه تصادف می ذارن، ما جلوتر از همه دانلودش می کنیم بعد انتشارش هم میدیم واییی جا نمونیم یهو بذار همه بدونن ما نفر اول رسوندن خبرا و صحنه های تلخیم چرا فیلم و تصویر از بمباران یه جایی، تو یه کشوری پخش میکنن؛ ما دو تا چشم داریم چهارتا دیگه ام قرض می کنیم، تماشا میکنیم خب به نظرت الان به همه اونایی که گفتم کمک کردی؟ اگه احیانا تو نبینی دقیقا از چی جا میمونی؟ از حجمِ بی نهایتِ انرژیِ سیاه؟ جا نمونی خدا نکرده؛ بدو معجزه دارن تقسیم میکنن. آهای تویی که سر و دست میشکونی برای دیدن و شنیدن و پخش کردن خبرا و صحنه های تلخ، بدون که اون تصویرا یه جایی تو روحت؛ جا خوش میکنن کم کم اگه هم بخوای، نمیتونی نبینی معتاد دیدن تصاویر و فیلم های آزار دهنده و دلخراش میشی که بشینی گریه کنی باهاش یا در نهایت بی احساسی زل بزنی به تصاویر چون روح زخمی، اینجوری انرژی میگیره اما روح سالم، اصلا نمیتونه دیدن تصاویر دلخراشو تحمل کنه؛ پس میزنه اونو مراقب انرژی سیاه باش یه جوری ذهنتو در اختیار خودش میگیره که همین الان مشغولت کرده با آوردن صد تا دلیل، برای دیدن اون صحنه ها و قانعت کنه نه قانع نشو چشم های قشنگ تو برای دیدن صحنه های فجیع نیست روح تو پاکه از دیدن و شنیدن صدای زجر دیگران، تغذیه نمیکنه تو شیطان نیستی فرشته ها بهت سجده کردن، یادته؟ ورودیای ذهنتو کنترل نکنی، اونا کنترلت می کنن یه موقع به خودت میای میبینی؛ نمیتونی کلا شاد باشی یا وقتی شادی، شادیت دووم زیادی نمیاره مدام دنبال یه سوژه برای ناامیدی و تلخی و نگرانی هستی این یعنی انرژی سیاه بغلت کرده تو بغلش نکن از امروز دور همه اش رو خط بکش باور کن طوریمون نمیشه چرا راستی یه طوریمون میشه؛ روحمون کم کم سبک میشه و میتونیم خالق لحظه های خوش و شاد برای خودمون باشیم چیزی که شیطان نمیخواد برامون اتفاق بیفته :منبع باشگاه شیک پرواز "کاپیتان مجهول" *سید تهران*
@~@~@~@~@~@ ای کسانی که مدام می گویید ما زن بگیر نیستیم، کی زن می گیره ؟ همانا اگر نگاهی به ریخت خود شرایط خود و مواردی اینچنین کنید خواهید دید که اگر هم بخواهید بگیرید کسی به شما دختر بده نیست 😂😂 @~@~@~@~@~@ این وضعی که من میبینم چند سال دیگه دو تا پسر دارن حرف میزنن رضا : علی جون ابرو هاتو خیلی ناز برداشتی علی : قربونت برم الهی ، پیش همون آقا کریم رفتم رضا : کریم ،کدوم کریم ؟ علی: بابا کریم بلونده . همون آرایشگره که موهاشو مش استخونی میکنه دو تا دختر دارن حرف میزنن ژیلا : مرجان به اون سیبیل زنونت قسم وقتی لیلا اسمتو آورد می خواستم با چاقو دسته شاخیه دو تیکه اش کنم مرجان : ای ول بابا خیلی خانومی ، ولی ولش کن اینها مرام ندارن . سگو نباس با چاقو زد :))) 😂😂 @~@~@~@~@~@ این پسرایی که از سر تنبلی اسم هارو مخفف میکنن به فاطمه میگن فاطی به نازنین میگن نازی به آزاده میگن آزی به سوزان میگن سوزی الهی یه زن گیرشون بیاد اسمش باشه گوهر ببینم اونو میخوان چی صدا کن 😂😂 @~@~@~@~@~@ تاحالا دقت کردی ما ایرانی ها دروغ گفتن رو از صبح با گفتن پاشو لنگه ظهره شروع می کنیم؟ 😂😂 @~@~@~@~@~@ فقط توی ایران اینطوره ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻌﺪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﮕن ﺨﻮﺏ ﺁﻗﺎ ﺯﺣﻤﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺗﺮ ﺁﻗﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺁﻗﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺁﻗﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ (ﺳﺎﻋﺖ ۱ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ) ﺁﻗﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻕ ﺑﻮﻭﻭﻕ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺷﻤﺴﯽ ﺟﻮﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺷﺮﻓﺠﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻭﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﮔﻢ ﺩﯾﺸﺐ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺯﺕ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺒﺨﺶ 😂😂 @~@~@~@~@~@ آداب کادو دادن فقط در ایران اگه اصلا کادو ندهید، خیلی خسیس هستید اگه کادو ارزان بدهید، خسیس هستید اگه کادو کوچک بدهید،باز هم خسیس هستید اگه کادو ایرانی بدهید،بی تعارف باز هم خسیس هستید اگه کادو گران بدهید، اهل پز دادن هستید اگه کادو بزرگ بدهید، اهل پز دادن هستید اگه کادو مارک دار بدهید، اهل پز دادن هستید اگه اصلا کادو بدهید...حالا من این کادو رو چیکارش کنم !!؟؟ 😂😃😃 @~@~@~@~@~@ آرزوی ایرانیها در چند دهه گذشته دهه 50: اگه انقلاب بشه خوشبخت میشیم دهه 60: اگه جنگ تمام بشه خوشبخت میشیم دهه70: اگه خرابیهای جنگ رو بازسازی کنیم خوشبخت میشیم دهه80: اگه معجزه بشه خوشبخت میشیم دهه90: خدا کنه از این بدبخت تر نشیم 😥😅😅 @~@~@~@~@~@ آمریکاییا1زن دارن1معشوقه،اما معشوقشونو بیشتر دوست دارن آلمانیا1زن دارن1معشوقه،اما زنشونو بیشتر دوست دارند ایرانیا2تا زن دارن،3تاصیغه،6تا معشوقه،7تادوست دختر،آخرسرهم ننه شونوازهمه بیشتردوست دارن 😂😂 @~@~@~@~@~@ آیا شما میدانستید ما تنها کشوری هستیم که منشی خودش رو بیشتر از دکتر برای آدم میگره؟ 😂 @~@~@~@~@~@ آیا میدانستید : در بیمارستان های ایران مریض را (بیدار) میکنند تا قرص خوابشو بخوره 😅 @~@~@~@~@~@ خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد قورباغه ای در تله ای گرفتار بود قورباغه حرف می زد رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد قورباغه به او گفت: نگذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم هر آرزویی که برایت برآورده کنم، ۱۰ برابر آن را برای همسرت برآورده می کنم خانم کمی تامل کرد و گفت: مشکلی ندارد آرزوی اول خود را گفت... من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر به دنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او به جز من نخواهد ماند پس آرزویش برآورده شد بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین قابل توجه خواننده های مونث: این جا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید ... 😂😂... @~@~@~@~@~@ كلاغي داشت پرواز ميكرد رو آسمون آبادان كه ميرسه و تحت تشعشعات آبادان قرار مي گيره ازش ميپرسن چرا قارقار نميكني ميگه سگ تو روحت كي ديده عقاب قارقار كنه 😂😂 @~@~@~@~@~@ به آبادانیه میگن عراقیا چطوری شما رو شکنجه میکردن؟ میگه نگو نگو دست و پامون رو میبستن نوار بندری میذاشتن 😂😂 @~@~@~@~@~@ زنبوره آبادانیه رو نیش میزنه آبادانیه میگه اوووف وولک کا یعنی ما گلم 😂😂 @~@~@~@~@~@ از خاطرات زن قلمراد :من تا ۵۵ سالگی فکر میکردم اسمم زهره هست آخه مامانم هر وقت مى خواست منو از خواب بیدار کنه میگفت :پاشو ظهره 😂😂 @~@~@~@~@~@ به سلامتي کسايي که ... براي داشتنشون لازم نيست با سياست باشي و نقش بازي کني ... همين که يک رنگ باشي کافيه @~@~@~@~@~@ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خنده دار **♥** با تشکر از هستی بابت جوکایی که برامون فرستاده
اعترافات يک زن ديشب اينترنت قطع بود کلي کار کردم بعدش ظرفارو شستم خونه رو جارو کردم غذا پختم . . . ديگه کم کم داشتم به شوهرم علاقمند ميشدم که نتم وصل شد😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ اين محرم و صفر است كه اسلام را زنده نگه داشته وگرنه ماه رمضان تا حالا همرو كشته بود 😐😐 . . . . . دكتر شريعتی در حال غش و ضعف ناشی از روزه 😐😂😂 | ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ خانما 460 نوع رنگ مو رو به راحتی از هم تشخیص میدن . . . . . . . . . . . . ولی نمیتونن مردا رو از همدیگه تشخیص بدن میگن همه مثل همن 😐😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ داشتم از جلو تالار رد میشدم،گشنم بود رفتم تو . . . . . . . دم در به یارو گفتم مبارکه،من و داماد از دبستان با همیم دو پرس جوجه بهم داد گفت بابام از مکه اومده بگیر برو گمشو😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ تو کل زندگيم تنها عبادتي که هميشه اول وقت انجام دادم . . . . . افطار اول وقته يعني اون دنيا ميرم بهشت؟😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مهمونی بودیم یه گوشت بزرگ تو خورشت بود روم نشد وردارم یهو برقا رفت سریع گذاشتمش دهنم بعد فهمیدم لیمو امانی بوده من دیگه هیچوقت اون آدم قبل نشدم 😄😄😄😄😄😄😄 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ طرف نوشته بود انگار تو قفسم، دلم گرفته از دیدن آدما، خسته شدم از آدما 😔😭 منم زیر پستش نوشتم شب میام باغ وحش در قفستو باز میکنم برگردی به دامان طبیعت . . . . . . . . . با اینکه بلاک شدم اما ارزششو داشت 😂😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ به لره گفتم سیچه سیگار ایکشی پیلته دید ایکنی ؟ گفت : تو سیچه غذا ایخری پیلته گی ایکنی ؟ 😨😶 اصلا جوری قانع وابیدم که رگل مغزم تا سه ساعت یادشون رفت خین رد کنن 😢😢 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ چه دنیای عجیبی شده عربستان رامون نمیدن میگن شمامسلمون نیستید 🤨 آمریکا رامون نمیدن میگن شما مسلمون هستید 🧐 توی خونه هم همه بهم میگن تو مسلمون نیستی چون نه نماز میخونی نه روزه میگیری 😔 ولی تا مادرم میگه یه مسلمون پیدا نمیشه بره ۴ تا نون از نانوایی بگیره بیاره . همه به من زل میزنند 🤪 خدایا ما موندیم که مسلمون هستیم❓ نیستیم⁉️ تکلیفو روشنکن 😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ سر کلاس استاد داشت فلسفه کلمه خر رو توضیح میداد روکرد به ما گفت در کل، خر به معنی بزرگ و ارجمند هست مثل خرپول، خرخون، خرشانس پس شما همتون خرید منم برگشتم گفتم استاد شکسته نفسی می کنید... چشاتون خر میبینه خری از خودتونه.... خودتون از همه خر ترید اصلا اگه یه خر توی این کلاس باشه اونم شمایید . . . نمی دونم چرا بیرونم کرد از کلاس 😁😁 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دیشب نصف شبی ﯾﻬﻮﯾﯽ ﻫﻮﺱ ﺳﻮﺷﯽ ﮐﺮﺩﻡ . . ... . . . . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ 😋😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دیروز رفتم نمایشگاه ماشین یه دونه مازراتی دیدم خیلی خوشم اومد این ماه حقوقمو بگیرم . . . . . . . . . یه آژانس میگیرم میرم دوباره میبینمش 😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دیشب سر سفره شام بودیم یهو گوشیم پی ام اومد . . . . . . . بابام گفت بشین من میارم من سریع رفتم سمت گوشی دیدم بابام اس داده حالا که پا شدی اب بیار سر سفره 😂😂😂😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ من اینقدر ساده ام . . . زرتی با یه کارت شارژ گول میخورم . . هر کی خواست امتحان کنه، فقط ایرانسل باشه لطفا 😂😁 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مرد چیست؟ موجود بد شانسی که موقع تولدش میگن:حال مادرش چطوره؟؟ موقع عروسیش میگن :چه عروس خوشگلی موقع مرگش میگن:بیچاره زن و بچش ولی بعد از مرگش هر خطایی از بچه هایش سر بزند میگن تو روح پدرش با این بچه تربیت کردنش 😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ امروز با سر و صدای مامان بابام از خواب پریدم رفتم بیرون میپرسم چی شده بابام میگه من دیشب خواب دیدم یه زن دیگه گرفتم واسه مامانت تعریف کردم اونم گیر داده باید همین الان بخوابی و طلاقش بدی 😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ اگه گفتین وقتی برنج با آب میخورین چی بهش میگن ...؟؟ . . . میگن... واترپلو خداییش از این همه اطلاعاتی که در اختیارتون میزارم استفاده کنین بدردتون می خوره 😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دوستم دعوتم کرد به گروه وارد شدم میبینم فقط منو خودشیم میگم خب میومدی pv میگه نه اینجا بزرگتره 😂😂 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ میترسم روز تشییع جنازه ها هم مداح بیاد بخونه میت و ببین جوون بابا کفن و بلرزون حالا همه میگن میت پاشو همه خوشحال کن دادا جنازمون جنتلمنه جنتلمنه این شادروان عشق منه عشق منه صدای منو میشنوید از بهشت زهرا تهران سلامتی همه رفتگان سلامتی داغدارا مخلص بازماندگان 😂☹️ با تشکر از زینت خله برای ارسال جوکش ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ بیهوده ترین روز ها روز هایی است که در ان نخندیده باشیم 🙃 دست آبجی هستی درد نکنه بابت ارسال این بسته جوک که اکثرش رو تنهایی جفت و جور کرده بود *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
oOoOoOoOoOoO شونزده داستان ترسناک چند خطی یک _ احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟ ^^^^^*^^^^^ دو _ یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد ^^^^^*^^^^^ سه _ ساعت ۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد ^^^^^*^^^^^ چهار _ یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده ^^^^^*^^^^^ پنج _ با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم ^^^^^*^^^^^ شیش _ زنم که کنارم روی تخت خابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟من سنگین نفس نمیکشیدم ^^^^^*^^^^^ هفت _ با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود هشت _ هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی ^^^^^*^^^^^ نه _ بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تخت منه ^^^^^*^^^^^ ده _ یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود.من تنها زندگی میکنم ^^^^^*^^^^^ یازده _ چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم ^^^^^*^^^^^ دوازده _ در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بستم ^^^^^*^^^^^ سیزده _ خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود ^^^^^*^^^^^ چهارده _ اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود ^^^^^*^^^^^ پونزده _ آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟ ^^^^^*^^^^^ شونزده _ جالب اینجاست این داستانا بعضیاشون " حقیقت " دارند
..*~~~~~~~*.. یادم میاد هر شب وقتی میخواستم بخوابم ، نزدیک های ساعت سه چهار شب صدای وارد شدن یه نفرو به اتاقم میشنیدم، چشمام رو باز میکردم و میدیدم خواهر 4 سالم با چشمای گشاد شده و صورت سفید و بیروح بالای سرم ایستاده و داره بهم نگاه میکنه دیدن این صحنه خیلی ترسناکه اما از اونجایی که هرشب تکرار میشد و پدر و مادرم میگفتن که شاید خواهرت مریض باشه من از خواب بیدار میشدم و اروم هدایتش میکردم به سمت اتاقش و روی تختش میخوابوندمش، اما باز فردا شب میومد بالای سرم چند بار از لای در اتاقش دیدم که همینطوری با چشمای گشاد شده و صورت بی روح به دیوار زل زده و هیچ کاری نمیکنه و من میرفتم و هدایتش میکردم به اتاقش، حتی چند بار هم نزدیک راه پله ها به سمت پایین ایستاده بود و از اونجایی که مادرم میترسید این شب بیداری هاش خطرناک بشه ، محافظ کودک گذاشته بود تا یه وقت از پله ها نیوفته پایین یادم میاد یه شب مجبور بودم تا ساعت 3 بیدار باشم و نخوابم و کارای مدرسمو بکنم که شنیدم خواهرم تو اتاقش بیداره و داره با خودش حرف میزنه . خودش حرف میزد و یکم برام بامزه امد ولی یهو یه صدای خیلی بم و عجیبی جوابشو داد از اونجای که خیلی ترسیدم نرفتم تو اتاقش و خواهرم تو اتاق همچنان با حرف زدن با اون صدا ادامه میداد و من از ترس زود خوابیدم فردای اون شب بازم باید بیدار میموندم که دیدم خواهرم باز نزدیک راه پله ایستاده و داره به پایین تو تاریکی نگاه میکنه. رفتم سمتش تا به ببرمش تو اتاقش که یهو انگشت اشارشو به سمت تاریکی گرفت و توی تاریکی به یه چیزی اشاره کرد و یه چیزی رو نشونم داد، توجه ای بهش نکردم و بردمش تو اتاق این اتفاقا زیاد میوفتادن تا اینکه خواهرم پنج سالش شد . وقتی پنج سالش شد دروغ هاش بیشتر و بیشتر میشدن. بعضی روزا از مهدکودک میومد و میگفت مربیمون یه ادم فضاییه بعضی وقتا میگفت که یه بچه رو تو خیابون دیده که یهو تبدیل به یه سگ شده، میگفت درختا و گربه ها باهام حرف میزنن بعضی وقتا میگفت میتونه از دیوار رد شه و هر روز یه دروغ جدید میگفت ما هم هیچوقت باورش نمیکردیم و به دروغ هاش میخندیدیم و میرفتیم. حتی وقتی گفت دوست صمیمیش امشب از زیر تختش میاد بیرون و با خودش اونو میبره باورش نکردیم و سرشو ناز کردیم تا اینکه فردای همون شب خواهرم روی تختش نبود، توی اتاقش نبود. هیچ جای خونه نبود و الان 10 ساله که دنبالش میگردیم ... ♦♦---------------♦♦
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ بنده دبیر بازنشسته هستم و این خاطره هم بر میگرده به زمان تدریسم در مدارس و سال هشتاد حدود 15 سال پیش . من در منطقه ای به نام تالش گیلان البته در یکی از روستاهاش تدریس میکردم یه روز طبق معمول وارد کلاس شدم و بعد از نشستن سر جام دیدم یکی از دانش اموزای دبیرستانیم خیلی شوکه هستش به بچه ها گفتم رضایی چشه گفت که دیشب جن دیده آقای شعبانی گفتم یعنی چی که جن دیده ؟؟؟ گفتن دیشب توو خونشون جن دیده ، به تمسخر گرفتم و درس رو شروع کردم موقع درس به عینه دیدم که پسر بیچاره اصلا حالش خوب نیست و انگار که واقعیته و تظاهر نیست ، گفتم علی چته؟؟ اسمش علی بود . با خیلی مکث و خستگی روحی نگاهی بهم کرد و گفت آقای شعبانی میترسم ؛ اصلا حالم خوب نیست گفتم چی شده؟؟؟ گفت : دیشب واسم یه اتفاق بدی پیش اومد که نمیخواستم بیام اما به اجبار پدر و مادرم راهی شدم و اومدم خیلی حرف داشت واسه همین نشستم روو میز تدریسم و شروع کرد دیشب برای امتحان امروزمون که شیمی داریم ساعت 12 شب کتاب رو برداشتم که بخونم یه اتاق خواب دارم که جدای از حال و پذیراییه که سمت جنوب خونه واقع شده و رو به جنگل و کوه پشت سر خونست یه در اتاقم به پذیرایی و خونه وصله و یه در و پنجره به ایوان و سمت کوه که یه سکوی مانند و نرده هست جلوی پنجره اتاقم ، دقیقا هم تختخوابم روو به همون پنجره و دقیقا کنار در اتاقم به پذیرایی قرار گرفته کتاب شیمی رو برداشتم و بعد شام موقع خواب اومدم توو اتاقم و درو بستم و نشستم روو تختخوابم و تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن کم کم چراغهای پذیرایی خاموش شد و بعد از چند دقیقه صدای خونوادمو دیگه نشنیدم متوجه شدم که خوابیدن یه ساعتی گذشت ساعت 1 میشد شایدم یک و نیم نصف شب ، گرم خوندن درس بودم (شبهای پاییز بود و در این مناطق عموما شبها ، مردم زود میخوابن و مخصوصا توو روستاها خیلی ستوکوره و تاریک) گرم خوندن بودم که بخاطر اینکه یه مکثی کرده باشم و یه استراحت به خودم بدم کتاب رو آوردم پایین که قبلش یه ترسی به جونم افتاد خیلی محیط از نظر حس و فضا سنگینی خاصی داشت ، یباره با پایین اومدن کتاب پشت پنجره روو نرده ها یه مرد رو دیدم حس کردم چشام تار میبینه ، چندبار چشممو این ور اونور کردم دیدم واقعیته یه مرد با مو و دندون های بلند ، چنان زشت که نمیشه تجسم کرد ، به پیرمردها شباهت داشت خیلی ژولیده و بلند قامت ، لباسش سفید و یکسره ، اما خیلی لباسش کثیف بود چنان ترسی به جونم افتاد که نگو ، چشم توو چشم شدیم حدودا به مدت 20 ثانیه یه سردرد خاصی رو تجربه کردم حالم بد شد و انگار تمام اتاق گرماشو از دست داد انگار که همین شخص با این هیکل داشت موهای سرمو از پشت سرم جدا میکرد ، یه لحظه به خودم اومد گفتم خیاله بخاطر اینکه به حال خودم بیام کتاب رو به زور به سمت بالا جلوی صورتم اوردم که جدا بشم از اون محیط ، کتاب رو جلوی صورتم به حالت خوندن گذاشتم و یه 2 دقیقه ای ادامه دادم همون حالت رو کتاب رو به مثال میخوندم اما تمام وجودم ترس بود و دلهره ، جملات کتاب رو اصلا نمیدیدم خودمو به زور نگه داشتم ، همش زیر لب خدا رو به زبون میاوردم ، همش بسم الله ، کتاب رو میخواستم بیارم پایین که ببینم شاید خیالات بوده به زور این کارو کردم ، وای خدا ، یه صحنه بدتر ، یه لحظه دیدم همون شخص با خنده های زشت و دندونهای خراب و سیاه پشت پنجرست با انگشت بهم اشاره میکنه که علی بیا ؛ علی بیا ، چشم توو چشم شدیم باز کتاب از دستم افتاد ، یه خنده بدی کرد و خودشو چسبوند به شیشه پنجره کل بدنم تسخیر شده بود انگار ، نوعی بیهوشی که میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم ضعف کرده بودم ، بدنم سست شده بود و حالم دست خودم نبود هیچ جا رو نمیدیدم ، همش با انگشت میگفت بیا جلو ، یباره با یه حالت غریزی فقط یادمه یه بسم الله گفتم و از پهلو خودمو انداختم به زمین و کنار در ، با تمام توان باقی موندم چنان ضربه ای به در زدم و سرم افتاد روو فرش و دیگه متوجه نشدم چی شد بعد از چندی دیدم که بابا و مامانم نگران اب میپاشن رو صورتم و صدام میزنن علی چت شده ، علی چت شده ؟؟ تا یه ساعت نمیتونستم حرفی بزنم ، از پدر و مادرمم هم میترسیدم ، پدرم یه چیزایی رو فهمید رفت سمت پنجره و به اینور و اونور نگاه میکرد و یه چیزایی رو زمزمه میکرد . منو بردن توو حال و بعد از نیم ساعت کم کم و با لکنت ماجرا رو شکسته و ناقص واس بابا و مامانم توضیح دادم
سلام دوستان این قسمت دوم داستان قبلیه امیدوارم خوشتون بیاد ^^^^^*^^^^^ چند هفته از اون ماجرا گذشت ولی هم چنان هیچ کس جرئت نمیکرد که وارد اون حیاط شه صبح زود بود ساعت پنج و من حرکت کردم به طرف مدرسه توی حیاط جلویی دو یا سه نفر بودن که از بچه های مدرسه بودن در ورودی باز بود و من رفتم داخل فقط ناظم اومده بود اونم توی دفتر خودش بود کلاس ما طبقه پایین بود درست بقل انباری هیچ وقت جرئت نمیکردم تنهایی برم توی کلاس ولی چون چاره ای نداشتم مجبور شدم که برم تو در کلاس قفل بود دوباره برگشتم بالا تا از ناظم کلید بگیرم کلید رو گرفتم و دوباره رفتم سمت کلاس ولی در باز بود هیچ کس هم اون جا نبود که در رو باز کنه چجوری باز شد نگاه ام افتاد روی پله جون بارون اومده بود رد پای گلی روی پله بود و انگار کسی چند دفعه بالا پایین رفته. ولی وقتی من اومدم توی مدرسه این لکه ها روی پله ها نبود از همه بد تر این بود که از انباری هم صدا میومد صدای یه مرد با این که اصلا مردی توی مدرسه ما نبود برگشتم و رفتم پیش ناظم و کلید رو بهش برگردوندم دیگه برنگشتم سمت کلاس و رفتم توی حیاط زنگ که خورد همه بچه ها اومدن تو و من و دوستام هم میخواستیم بریم توی کلاس ولی درقفل بود و اون لکه ها هم نبود دوباره کلید رو گرفتیم و رفتیم تو کلاس کلاس ما خیلی بزرگ نبود ولی یه انباری کوچیک ته کلاس بود که سال به سال هم بهش دست نمیزدن لامپ داشت ولی کلید برای خاموش یا روشن کردنش نداشت جای من هم درست جلوی اون انباری بود سر درس دادن معلم برق ها رفت ولی لامپ اون انباری روشن بود ^^^^^*^^^^^ به نظرتون اون کی بوده من هنوز نفهمیدم لطفا نظراتتون رو بهم بگید راستی میخوام از این به بعد داستان های خنده دار بزارم ممنون از این که خوندین
دیدم دارین داستان ترسناک میزارین گفتم منم بزارم البته خیلی ترسناک نیست ولی کسایی که میدونن اذیت میشن نخوننن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ موضوع برمیگرده به دوسال پیش که من مدرسه میرفتم مدرسه ما خیلی قدیمی نبود شاید 10ساله ولی شایعه های زیادی دربارش بود بعضیا میگفتن قبلا این جا قبرستون بوده و و هنوز جنازه ها زیر خاکن یه سری هم میگن ایجا یتیم خونه بوده ک که کار کنان و بچه ها مریض میشن و همه شون میمیرن و همون جا هم چال میشن مدرسه ما دوتا حیاط داشت که یکی کوچیک تر بود و پشت مدرسه و همیشه درش قفل بود و هیچ کس نمیتونست بره داخل زنگ تفریح خورد و من و دوتا از دوستام تصمیم گرفتیم که بریم توی حیاط پشتی از قضا درش باز بود وارد شدیم و چون تاریک بود آروم آروم میرفتیم از راهروی تاریک و بلند رد شدیم و رسیدیم به حیاط همه جا پر بود از برگای زرد همه چیز آروم بود تا باد شروع شد خیلی شدید بود بوران که تموم شد دوباره همه چیز آروم شد میخواستیم برگردیم که دیدیم تاب بازی داره تکون میخوره یه تاب قدیمی بود و زنگ زده بود شروع کرد به تکون خوردن فکر کردیم که باد داره تکونش میده ولی باد نمیومد چند دقیقه ای گذشت صدای دست زدن و جیغ چند تا بچه میومد با این که بچه ای اون جا نبود از اون بد تر در هم بسته شد هر جوری بود باید میومدیم بیرون ولی راهی نبود دوباره وارد همون راهرو شدیم من جلو تر میرفتم و تونستم در رو با لگد باز کنم سه تامون اومدیم بیرون و رفتیم سر کلاس قول دادیم که دیگه اون جا نریم من که از اون مدرسه اومدم بیرون ولی بچه ها میگن بعد از اون ماجرا در قفل شده و هیچ جوره باز نمیشه حتی با کلید خودش ^^^^^*^^^^^ اگر پست ام تایید شه بقیشو میزارم ممنون از این که خوندین امیدوارم نترسیده باشین
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم